سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی سبز
 

بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 95907

 

تا تو رفتی این دل من بی تو تنها مانده است

آتشی زین کاروان رفته بر جا مانده است

روزها بگذشت و من در شوق دیدارم هنوز

منتظر چشمم به بازیهای فردا مانده است

طاقت بار فراقت بیش از اینم مشکل است

همتی کاین رهرو کوی وفا وا مانده است

روز و شبها با خیالت گفتگوها کرده ام

زنده مجنون با امید عشق لیلا مانده است

شوق دیدار تو بر این دل تسلی میدهد

زین سبب در این مصیبتها شکیبا مانده است

در میان بحر غمها زورق قلبم شکست

قایق بشکسته سرگردان به دریا مانده است

سهم من از گردش دور زمان شادی نبود

بار سنگینی ز ناکامی و غمها مانده است

کاش بودی و میدیدی چه دردی میکشم

ای طبیب من ؛ مریضت بی مداوا مانده است.


نوشته شده در تاریخ دوشنبه 87/12/5 توسط محسن

من تموم قصه هام قصه تــــــوست

اگه غمگینه اون از غصه تــــــوست

یه دفعه مثل یه گل رفتی تو دست خزون

سیل بارون و تگرگ میـومد از آسـمون

بردمت تــو گلخونه که نریزه روی سرت

تا یه وقت خیس نشه بشکنه بال و پرت

نشکنی زیر تگرگ , نریزه از تو یه برگ

من تموم قصه هام قصه تــــــوست

اگه غمگینه اون از غصه تــــــوست

یه دفعه مثل یه شمع داشتی خاموش میشدی

اگه پروانه نبود تــــو فراموش میشدی

آره پـروانـه شـدم کـه پرام سوخته شده

که آتیش دل تــو به دلــم دوخته شده

که بسوزه پر و بالم که راحت بشه خیالم

دارم از تو مینویسم تو که غم داره نگاهت

اگه دوست داشتی بگو تا بازم بگم برایت

انقده میگم تا خسته شم , با عشق تو شکسته شم


نوشته شده در تاریخ دوشنبه 87/12/5 توسط محسن

توی اینه خودتو ببین چه زود زود

توی جوونی غصه اومد سراغت پیرت کنه

نزار که تو اوج جوونی غبار غم

بشینه رو دلت یهو پیرو زمین گیرت کنه

منتظرش نباش دیگه اون تنها نیست

تا آخر عمرت اگه تنها باشی اون نمیاد

خودش می گفت یه روزی میره

خودش می گفت یه روز خاطره هاتو میبره از یاد

آخه دل من دل ساده ی من

تا کی می خوای خیره بمونی به عکس روی دیوار

آخه دل من دل دیوونه ی من

آخه دل من دل دیوونه ی من

تا کی می خوای خیره بمونی به عکس روی دیوار

دیدی اونم تنهات گذاشت بعد یه عمر

دیدی اونم رفت اونم تنهات گذاشت رفت

تو موندیو بی کسیو یه عمر خاطره پیش روت

دیگه نمیاد نه دیگه پیشت نمیاد

از اون چی موند برات به جز یه قاب عکس روبروت

آخه دل من دل دیوونه ی من

تا کی می خوای خیره بمونی به عکس روی دیوار

تا کی میخوای بشینی به پاش بسوزی

تا کی می خوای بشینی چشم به در بدوزی

در پی پیدا کردن کسی برو که فقط واسه ی خودت بخواد تورو

 


نوشته شده در تاریخ دوشنبه 87/12/5 توسط محسن
سر او همیشه بالا بود و نور پروردگارش همواره در دیدگانش...
اما همیشه غمگین بود و اندوهش مرهمی برای زخم اندوه مندان و غریبان....
هرگاه لبخند می زد. لبخندش مانند گرسنگی مشتاقان بود بلکه همچون غبار ستارگان فرو افتاده بر پلک های فرزندان و تکه نانی در دهان حق !
او غمگین بود اما اندوهش از آن نوعی است که بر لب ها ظاهر می شد و به لبخند در می آید...
با نزدیک شدن فصل خزان همچون نقابی زرین و در برخی از اوقات مانند پرتو ماه بر ساحل دریاچه....
او لبخند می زد گویی لب هایش می خواستند در جشن عروسی آواز بخوانند...
.........
جبران خلیل جبران....
کتاب عیسی پسر انسان....

نوشته شده در تاریخ یکشنبه 87/12/4 توسط محسن
 

سالها می شد اسیر سیاهی های بی تو بودن،بودم!

حس نبودنت مرا سرشار نبودن میکرد!مگر میشود نباشی و بودن را حس کنم؟

منی که از توام!حال اما دل من تازه تولد شده است و قلمم"سبز"را دوست دارد

دیر زمانی میشد ثانیه های زرد ساعت عمرم درجا میزد قصدگذر و گذراندن نداشت

سالها او بود خدایم!اما...

اما او خود مخلوق تو بود.تو خود،خدایی وشایسته ی خدا بودن...

خالقم!تواناگرا،مرا از نیستی مشتی خاک پیکری افریدی با هزاران داشته و نعمت

تفکری بخشیدی عظیم، تا در یابم تو بزرگی هایت را هرچند محدود!!

خدایم،جاده ی نگاهم چلچراغانی اشک هزاران نیاز است

دلم خسته از خستگی ها...از بودن های بی هدف...از نفس های بی امید...

عقلم درمانده از فهمیدن

الهی العفو

خرقه ی گنه را از پیکر ایمانم دربیار

مرا به خودت برسان!

بزرگا!عظیمی و سرشار حقارتم...

کریمی و پراز نیازم...

رئوفی و گنه کارم...

همه چیزمی و بی تو هیچم!

چشم های خیس از گنه دلم را با مهربانی خودت ارام کن

خدایم!خدایی ات را به رخ بکش!ببخش!!!

منتظر خدایی ات هستم!

بباران باران رحمت را بر وجود خسته از بودنم...

احتیاجم را باور کن...

محتاجتم خدا...

نوری از مهربانی خودت بر دلم بتابان و ببخش...

 

از جنس رحمتی!تنهایم نگذار...


نوشته شده در تاریخ شنبه 87/12/3 توسط محسن
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک  
قالب وبلاگ